˙·٠•●♥عاشقان ظهور ♥●•٠·˙


 

اینجا بهشت سرخ بدن‎های بی سر است

اینجا نگارخانه‎ی گل‎های پرپر است

اینجا منا و مشعر و بیت الحرام ماست

اینجا حریم قرب شهیدان داور است

اینجاست قتلگاه شهیدان راه حق

اینجا مزار قاسم و عباس و اکبر است

اینجا به جای جامه‎ی احرام ما به تن

زخم هزار نیزه و شمشیر و خنجر است

اینجا دو طفل زینبم افتد به روی خاک

اینجا به روی سینه‎ی من قبر اصغر است

اینجا برای پیکر صد چاک عاشقان

گرد و غبار کرب و بلا مُشک و عنبر است

اینجا چو آفتاب سرم بر فراز نی

بر کودکان در به درم سایه گستر است

اینجا تنم به زیر سم اسب، توتیا

اینجا سرم به دامن شمر ستمگر است

اینجا به جای جای گلوی بریده‎ام

گلبوسه‎های زینب و زهرای اطهر است

اینجا به یاد العطش کودکان من

هر صبح و شام دیده‎ی میثم، ز خون  تر است

 

اين مطلب را به اشتراک بگذاريد :

اشتراک گذاري در بالاترين اشتراک گذاري در دنباله اشتراک گذاري در وي ويو اشتراک گذاري در کلوب اشتراک گذاري در گوگل ريدر اشتراک گذاري در خوشمزه اشتراک گذاري در فيس بوک اشتراک گذاري در فرندفيد اشتراک گذاري در google buzz اشتراک گذاري در توييتر ايميل کردن اين مطلب


من که ادب تشنه ی یک غمزه ی ابروی منه

   از اوّل عمر همه جا اسمِ وفا روی منه

     می رم برات آب بیارم گریه نکن اصغرِ من

    این قده بی تابی نکن طفلک مه پیکرِ من

آبِ فرات مهربونه قدرِ لبات و می دونه

     صورتِ ماهت از عطش مثلِ گلهای خندونه

       داداش حسین بذار برم مشکم و پر آب بکنم

     بیارم و اصغر تو تا کمی سیراب بکنم

داداش حسین نگو نرو آخه به من سقا می گن

   اگه حرم آب نداره مردم به من چها می گن

     ناله ی اصغرت می آد لحظه ی مردنِ منه

     ببین صدای العطش آتیش به جونم می زنه

     اگه نَرَم آب بیارم شرمنده ی رباب می شم

از خجالت پیش همه بدون که من هم آب می شم

شاعر : حسن فطرس

 

اين مطلب را به اشتراک بگذاريد :

اشتراک گذاري در بالاترين اشتراک گذاري در دنباله اشتراک گذاري در وي ويو اشتراک گذاري در کلوب اشتراک گذاري در گوگل ريدر اشتراک گذاري در خوشمزه اشتراک گذاري در فيس بوک اشتراک گذاري در فرندفيد اشتراک گذاري در google buzz اشتراک گذاري در توييتر ايميل کردن اين مطلب


 

چه می شد ای خدا مشکم مرا حاجت روا می کرد

به حق هر دو دستانم همه دردم دوا می کرد

به یاد اصغر نالان که عطشان و پریشان است

کمی از آبِ باقی را برای او سوا می کرد

خدایا عاقبت دیدی شدم شرمنده ی اصغر

چه می شد این فراتِ غم مرا در خود فنا می کرد

ز روی کودکان او خجالت می کشم یا ربّ

چه می شد ناله ی زینب دلِ من را رها می کرد

کنار علقمه آید نوای شیون و زاری

شنیدم مادرم زهرا مرا هر دم صدا می کرد

توانِ دیدنِ رویِ رقیه کرده مجنونم

چه می شد دشمنم اکنون سر من را جدا می کرد

به ذکرِ نام مولایم خیالم طفل شش ماهه

دلم هر لحظه با شورِ دل زینب صفا می کرد

نوای یاری عشقم حسین تشنه ی زهرا

قسم بر هر دو چشمانم ز دل صد عقده وا می کرد

شاعر : حسن فطرس

 

اين مطلب را به اشتراک بگذاريد :

اشتراک گذاري در بالاترين اشتراک گذاري در دنباله اشتراک گذاري در وي ويو اشتراک گذاري در کلوب اشتراک گذاري در گوگل ريدر اشتراک گذاري در خوشمزه اشتراک گذاري در فيس بوک اشتراک گذاري در فرندفيد اشتراک گذاري در google buzz اشتراک گذاري در توييتر ايميل کردن اين مطلب

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 26 صفحه بعد

درباره وبلاگ

گفتم که از فراغت عمریست بی قرارم گفت از فـــراق یاران من نیز بی قرارم گفتم به جز شما من فریاد رس ندارم گفتا به غیر شیعه من نیز کس ندارم گفتم که یاوررانت مظلوم هر دیــارند گفتا مرا ببینند مظلــــــــــوم روزگارم گفتم که شیعیانت در رنـج و در عذابند گفتا به حال ایشان هر لحظه اشکبارم گفتم که شیعیانت جمعند به یاری تو گفتا که من شب و روز در انتظار یارم گفتم به شــــیعیانت آیا پیـــــام داری گفتا که گفته ام من هر دم در انتظارم گفتم که ای امامم از ما چرا نهانــــــی گفتا به چشم محرم همواره آشکارم گفتم به چشم انوار آیا که پا گـــذاری گفتا که شستشو ده شایدکه پا گذارم
موضوعات
نويسندگان


آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 30
بازدید دیروز : 29
بازدید هفته : 62
بازدید ماه : 523
بازدید کل : 199889
تعداد مطالب : 251
تعداد نظرات : 14
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


دعای فرج
Multijob Gplus Code
تماس با ما